بنام خدا
سلام دوستان
چقدر بی تابی دخترم ! این همه دلشکستگی ها چرا ؟ مگر دست های کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا ، آمدن بابا را طلب نکرد . اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات و در آرامش خرابه ات ، کوچک دلشکسته ام ! پیش تر نیز با تو بودم ، می دیدمت شعله بر دامان دلسوخته از خیمه ، آه می کشیدی و در آمیزه خار و تاول ، آبله و اشک ، صحرای گردان را به امید سر پناهی می سپردی .
میدیدمت در سنگباران دروازه ی کوفه، جویبار کوچک خون از آشفتگی موهایت ، چکه چکه بر محمل می چکید و از گوشه ی پیشانی ، شیار ابروانت را می پیمود و با گونه ی ارغوانی ِ سیلی خورده ات همسایه می شد.
نازدانه تازیانه ی خورده ام ! امشب طولانی تر از شب یلداست . فرصت خوب قصه گفتن . مگر هر شب ، با قصه های شیرین بابا ، پلک های مهربانت را با لبخنده ای نرم نمی بستی . یک امشب تو قصه بگو . بگو سفر، بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟
یادت هست از مکه تا کربلا، چند منزل ، کاروان به درنگ ایستاد و تو چقدر شوق ایستادن کاروان داشتی ؟ هرگاه قافله می ایستاد آغوش گرم بابا از پشت شتر تا زمینت می رساند و دست مهربانش ، تار تار گیسوانت را می نواخت و جرعه جرعه آرامش و مهربانی در قلبت می ریخت . چقدر دوست داشتنی بود متوقف کردن کاروان به بهانه آغوش پدر.
یادت هست بر زانو یم می نشستی و خنده های کودکانه ات به برادرت اصغر آنچنان بهشت می بخشید که آغوشش را به شوق پریدن در آغوشت رها می کرد و تو با همبازی کوچکت ، گوشه ای از بهشت را به قلب بابا می بخشیدی ؟ یادت هست؟
دخترکم حالا چرا گریه ؟ نیامده ام تا اشک هایت را ببینم . بی تابی تو را بر نمی تابم . در راه ، صبوریت را می دیدم ، شکیباییت را می ستودم و از پشت خاکستری که فرصت نگاه کردن را از من می گرفت ، همه ی نگاهم را به تومی بخشیدم . دیدم که گرسنگی و تشنگی ، بهار چهره ات را پاییز کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نا مردانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم . چهره ات دیگر پاییزی و خزان زده نبود . ارغوانی و نیلی ، امتزاج بهاران و خزان . وقتی اشکت بر گونه سیلی خورده پر پر شد ، نگران آسمان شدم . عمه ات می دید که چشمان خون گرفته و خاکستر نشسته ام آسمان را کاوید و انتظار فرود آمدن همه آسمان را در چشمهایم خواند . تو عجیب صبور بودی . منتظر ماندم لبی به شکوه بگشایی ، پرخاشگرانه چیزی بگویی که لبانت جز به سپاس و ترنم نشد.
صفیر تازیانه که در فضا پیچید و خط کبودی که بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست . گفتم دخترکم خواهد شکست. وقتی سر بر افراشتی و نگاهت را به آسمان پرتاب کردی ، گفتم سر شکایت دارد اما جز شکر، طنین صدایی گوشم را ننواخت.
کاروان شتر لنگ ، هر بار یکی از گل ها را پایمال زمین می ساخت ، با هر افتادن ، تمسخر و طعنه و خنده فضا را پر می کرد. و تو صبورانه و پر شکیب با همه دلشکستگی ، با سکوت فریاد می زدی . دخترم بابا را ببخش اگر در آن لحظه ها یاریت نکرد . دستی نبود تا سپر تازیانه ها شود . اگر نزدیکتر بودم با همین لبها که گل بوسه بر پیشانیت می نشاند خار از پایت می گرفتم و گونه های سیلی خورده ات را می بوسیدم . و خط کبود تازیانه را مرهم می نهادم . دخترم بابا را ببخش ! اگر هنگام افتادن از شتر ، آغوش وا نکرد و دست های کوچکت را از دستان خشن قساوت پیشگانی که بر زمینت می کشیدند رها نکرد.
آه ! ببخش بابا را که یارایش نبود گیسوان ظریفت را از چنگ نا مردمان رها کند . چقدر صبورانه از متن این همه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم ، مثل صبور خواهرم .
راستی چقدر عمه را شرمسارم که تمام راه پنهانی گریست و همه اشکهایش را در قلبش ریخت، و تمام اشک هایتان را با دستهای کبود و تازیانه خورده سترد و در ویرانی آشیانه ، چتری از مهربانی در بی پناهی و تنهایی آوارگیتان گشود . چقدر شرمسارم ، پرستار غمگسار و داغدار را .
مهربان دلشکسته ام ! صبور صمیمی ! مسافر غریب و کوچک من !
مگر نگفتی که بابا که آمد آرام می گیرم . این همه نا آرامی چرا ؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بردامانش می گذارم و می خوابم ؟ نه ... ، نه دخترکم نخواب . می دانم اگر بخوابی . دیگر عمه نمی خوابد .
می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند .
نه ... ، نخواب دخترم !
بگذار بابا دمی در دامان تو آرام بخوابد .من ازتو خسته ترم . بگذارلب های چوب خورده ام امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات ، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات، بگذار امشب بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم ! نخواب بگذار بابا بخوابد.