99 در کنار خرابه - شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همانا خدا را بندگانى است که آنان را به نعمتها مخصوص کند ، براى سودهاى بندگان . پس آن نعمتها را در دست آنان وا مى‏نهد چندانکه آن را ببخشند ، و چون از بخشش باز ایستند نعمتها را از ایشان بستاند و دیگران را بدان مخصوص گرداند . [نهج البلاغه]

بنام خدا

سلام دوستان







                من به یاد نینوا شور ونوا دارم به دل       صد نیستان  ناله بهر نینوا دارم به دل


                شور عشق زاده زهرا بود بر سر مرا      مهر جان بخش شهید کربلا دارم به دل

 

چقدر بی تابی دخترم ! این همه دلشکستگی ها چرا ؟ مگر دست های کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا ، آمدن بابا را طلب نکرد . اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات و در آرامش خرابه ات ، کوچک دلشکسته ام ! پیش تر نیز با تو بودم ، می دیدمت شعله بر دامان دلسوخته از خیمه ، آه می کشیدی و در آمیزه خار و تاول ، آبله و اشک ، صحرای گردان را به امید سر پناهی می سپردی .

میدیدمت در سنگباران دروازه ی کوفه، جویبار کوچک خون از آشفتگی موهایت ، چکه چکه بر محمل می چکید و از گوشه ی پیشانی ، شیار ابروانت را می پیمود و با گونه ی ارغوانی ِ سیلی خورده ات همسایه می شد.

نازدانه تازیانه ی خورده ام ! امشب طولانی تر از شب یلداست . فرصت خوب قصه گفتن . مگر هر شب ، با قصه های شیرین بابا ، پلک های مهربانت را با لبخنده ای نرم نمی بستی . یک امشب تو قصه بگو . بگو سفر،  بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟

یادت هست از مکه تا کربلا، چند منزل ، کاروان به درنگ ایستاد و تو چقدر شوق ایستادن کاروان داشتی ؟ هرگاه قافله می ایستاد آغوش گرم بابا از پشت شتر تا زمینت می رساند و دست مهربانش ، تار تار گیسوانت را می نواخت و جرعه جرعه آرامش و مهربانی  در قلبت می ریخت . چقدر دوست داشتنی بود متوقف کردن کاروان به بهانه آغوش پدر.

یادت هست بر زانو یم می نشستی و خنده های کودکانه ات  به برادرت اصغر آنچنان بهشت می بخشید که آغوشش را به شوق پریدن در آغوشت رها می کرد و تو با همبازی کوچکت ، گوشه ای از بهشت را به قلب بابا می بخشیدی ؟ یادت هست؟

دخترکم  حالا چرا گریه ؟ نیامده ام تا اشک هایت را ببینم . بی تابی تو را بر نمی تابم . در راه ، صبوریت را می دیدم ، شکیباییت را می ستودم و از پشت خاکستری که فرصت نگاه کردن را از من می گرفت ، همه ی نگاهم را به تومی بخشیدم . دیدم که گرسنگی و تشنگی ، بهار چهره ات را پاییز کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نا مردانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم . چهره ات دیگر پاییزی و خزان زده نبود . ارغوانی و نیلی ، امتزاج بهاران و خزان . وقتی اشکت بر گونه سیلی خورده پر پر شد ، نگران آسمان شدم . عمه ات می دید که چشمان خون گرفته و خاکستر نشسته ام آسمان را کاوید و انتظار فرود آمدن همه آسمان را در چشمهایم خواند . تو عجیب صبور بودی . منتظر ماندم لبی به شکوه بگشایی ، پرخاشگرانه چیزی بگویی که لبانت جز به سپاس و ترنم نشد.

صفیر تازیانه که در فضا پیچید و خط کبودی که بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست . گفتم دخترکم خواهد شکست.  وقتی سر بر افراشتی و نگاهت را به آسمان پرتاب کردی ، گفتم سر شکایت دارد اما جز شکر، طنین صدایی گوشم را ننواخت.

کاروان شتر لنگ ، هر بار یکی از گل ها را پایمال زمین می ساخت ، با هر افتادن ، تمسخر و طعنه و خنده فضا را پر می کرد. و تو صبورانه و پر شکیب با همه دلشکستگی ، با سکوت فریاد می زدی . دخترم بابا را ببخش اگر در آن لحظه ها یاریت نکرد . دستی نبود تا سپر تازیانه ها شود . اگر نزدیکتر بودم با همین لبها که گل بوسه بر پیشانیت می نشاند خار از پایت می گرفتم و گونه های سیلی خورده ات را می بوسیدم . و خط کبود تازیانه را مرهم می نهادم . دخترم بابا را ببخش ! اگر هنگام افتادن از شتر ، آغوش وا نکرد و دست های کوچکت را از دستان خشن قساوت پیشگانی که بر زمینت می کشیدند رها نکرد.

آه ! ببخش بابا را که یارایش نبود گیسوان ظریفت را از چنگ نا مردمان رها کند . چقدر صبورانه از متن این همه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم ، مثل صبور خواهرم .

راستی چقدر عمه را  شرمسارم که تمام راه پنهانی گریست و همه اشکهایش را در قلبش ریخت، و تمام اشک هایتان را با دستهای کبود و تازیانه خورده سترد و در ویرانی آشیانه ، چتری از مهربانی در بی پناهی و تنهایی آوارگیتان گشود . چقدر شرمسارم ،  پرستار غمگسار و داغدار را .

مهربان دلشکسته ام ! صبور صمیمی ! مسافر غریب و کوچک من !

مگر نگفتی که بابا که آمد آرام می گیرم . این همه نا آرامی چرا ؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بردامانش می گذارم و می خوابم ؟ نه ... ، نه دخترکم نخواب . می دانم اگر بخوابی . دیگر عمه نمی خوابد .

می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند .

نه ... ، نخواب دخترم !

بگذار بابا دمی در دامان تو آرام بخوابد .من ازتو خسته ترم . بگذارلب های چوب خورده ام امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات ، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات، بگذار امشب بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.

نه دخترم ! نخواب بگذار بابا بخوابد.





::: چهارشنبه 85/11/11 ::: ساعت 6:0 عصر ::: ردپای دوستان: ردپا