بنام خدا
بازهم فرصتی دوباره برای درست شدن و بلکه آدم شدن،فرصتی از جنس ایثار و مردانگی ،فرصتی از بوی خاک و خون.
فرصت حضوری دوباره در صبح گاه دوکوهه،غروب شلمچه، ظهر با صفای طلائیه ،اروند وحشی ولی رام شده میشداغ کپی پیست شده از جنگ،فکه وچزابه غریب ولی سرافراز ،دشت لاله های فتح المبین،
و.......
فرصتی برای همراه شدن با جمعی دیگر از دوستان دنیای مجازی ،دوستانی که هر یک رنگ وبویی دیگر داشتند.یکی غرق در تفکر،یکی ناتوان از پنهان کردن شادی خود از این حضور،عده ای نیز دائم در حال تکاپو برای خدمتی بهتر ،و جمعی نیز از خود گذشتن برای شاد کردن دیگران هر چند که شاید خود ،کوچک شوند اما مفتخر به این کوچک شدن و....
فرصتی دوباره برای آدم شدن، خجل شدن از شکستی دیگر در برابر شیطان،تجدید میثاق برای قراردادی یکساله ،آشتی کنان با شهداء ،بهره مندی از مشتی خاک ولی گرانبهاءو....
بنام خدا
سلام دوستان
نمی دونم چه سرّی هست که هر موقع بخواهی به سمت شلمچه حرکت کنی از خود بی خود شده واشک از چشمانت سرازیر میشه !
شلمچه این قتلگاه عاشقان، نه، بزار کمی محترمانه تر بگم ،این قربانگاه هزاران اسماعیل قربانی شده در عصر به ظاهر تمدّن و مدرنیته. یقینا شلمچه اسرار زیادی را در خود نهفته دارد،وگرنه هیچ وقت تا عمق وجود آدمی در درون انسان رسوخ نمی کرد و قلب تیره بشر را تسخیر نمی کرد .
هنگامی که پا توی شلمچه گذاشتیم هر کسی را که نگواه می کردی می دیدی که داره با خاک این صندوقچه اسرار شهدای شلمچه نجوا میکنه .یکی سجده بر آن خاک مقدّس میگذاشت ،یکی هم نشسته و داره با خاک صحبت می کنه دیگری با دستان خود مشتی خاک را گرفته وبو میکنه شاید که بوی خون را از آن استشمام میکنه،ویکی دست توی خاک کرده وانگار داره خاک بازی می کنی و البته چه بازی باحالی هم میکنه، نه ،شاید هم داره تکّه استخوانی ازدرون خاک پیدا میکنه .
توی شلمچه به آقا سیّد گفتم که ای کاش آقا یون اجازه میدادند اون نخلهای سوخته به زندگی رنج آور خویش ادامه میدادند تا یکی از ابزارهای دیگه برای عشقبازی مردم با شلمچه نیز باقی باشه .
همه وهمه تو حال خودشون بودند وهر کسی داشت زرنگی خودشو در اونجا به نمایش می گذاشت حتّی اونهایی که تمام ابتکار وخلاّقیتشون در این بود که دیگران را بخندوند که البته خودم از این وسیله ایجاد ارتباط جمعی بی بهره هستم .به برخی دوستان می گفتم ::تا می تونید یک دل نه که صد دل قرض بگیرید وخوب شلمچه رو نگاه کنید که وقتی از اینجا رفتی دیگه افسوس نخوری که چرا خوب نگاهش نکردم! نگاهی به دور دستها ، نگاهی که در امتداد اون نگاه کربلاء رو مشاهده می کنی!وشلمچه یکی از نزدیکترین مکان تا کربلاست وشایدیکی از رموز ماندگاری شلمچه نیز در همین باشد که شهدامون با نگاه به کربلاء به دیدار آقاشون ابی عبدالله می رفتند.شاید که نه بلکه یقینا.............
بنام خدا
باسلام
اگه بخوای به سرزمین نور گذر کنی و پا توی اون مناطق بزاری اوّل جائی که پا میگذاری مکانی است به نام دوکوهه .
همیشه ،دوکوهه ،این پادگان نظامی،ببخشید (پادگان عارفان به الله ) برایم جالب بود والبته دوست داشتنی.
دوکوهه برای همه و هرکسی که دوکوهه رو دیده تازگی داره .حتّی اگر چندبار هم بری اونجا بازهم انگار که بار اوّلیه که میخوای پا بزاری توی اون مکان مقدّس.
وچه خوب گفته اندکه::دوکوهه قطعه ای از بهشت است. ومگر میشود که ورود به بهشت برای انسان دلگیر شود .
نمیدونم چرا هر موقع که میخوام وارد یکی از مناطق نورانی شوم دوست دارم قبلش یک دل سیر از دور نگاهش کنم وتمام حرفهام را همون ابتدای ورودی آن بزنم حرفهایی که به کسی نگفتم و نخواهم گفت(یاد یلدا بازی برخی دوستان بخیر که خیلی هم مخالفش بود)وقتی که جلوی پادگان دوکوهه منتظر دیگر دوستان بودیم تمام نگاهم را به دوکوهه و اطرف آن دوخته بودم که یکی از دوستان اومده بود برای ایجاد آشنایی و بعدش هم دلیل این همه نگاه به دوکوهه را از من پرسید:
چی باید می گفتم!؟
گفتم: اگه میخواهی به جوابت برسی از همی جا خوب نگاهش کن وهر چی که میخواهی داخل دوکوهه بهش بگی از بیرون دوکوهه به این سرزمین پر از نور بگو . وبعد وارد شو !
آخه میگن به هرزمین مقدّس که میخوای وارد بشی قبلش خوب با آنجا وویژگیهای آن آشنا شو تا بتوانی خوب استفاده کنی وبعدا هم پشیمون نگردی.واین رمز ورود من به هر زمین مقدّسیه که تا آشنا نشوم وارد نمی شوم تا که بعدا پشیمون شوم .فقط کافیه یکبار فقط یکبار از دور به دوکوهه نگاه کنی بعد وارد دوکوهه گردی! آنوقت لذّت حضور شما در دوکوهه و دیگر مکانها چند برابر خواهد شد .
چون میخوام از دوکوهه بطور مفصّل در یک پست دیگری بگم لذا همینجا فعلا بسّ باشه تا بعد
بنام خدا
سلام دوستان
چند سالی فاصله افتاده بود،خیلی دلم هواشو کرده بود،اوّلین بار گمان کنم سال 73بود که رفته بودم آنجا،و همونجا بود که با برخی از بچه های خوب تفحّص شهداء آشنا شدم ،تا سال 80 (8،9) باری رفتم امّا از سال 80 دیگه.....
منتظر فرصتی بودم تا دوباره سری به اونها بزنم و بازهم با همه شون پیمان ببندم ،همان عهدی که توی هر سفر با هاشون می بستم ولی تا زود فراموش میکردم که چه عهدی با شهداء بستم امّا بین این همه سفرهایی که به مناطق جنگی داشتم از تنگه مرصاد تا مهران و دهلران،فکّه وموسیان تا تپّه های الله اکبرتوی ایلام ،از فکّه تا چزابه ،وشلمچه تا طلائیه .بین این چند تا سفر به اونطرفا دوتا شون از همه بیشتر برام یک جورائی با بقیه سفرها تفاوت داشتند یکیشون سفر اوّلی بود که با بچه های تفحّص شهداء آشنا شدم بیخیالش بزار ماجرااون سفر توی دل خودم بمونه.وامّا این سفر آخریه تقریبا مثل سفر اوّلی بود .خیلی برام جالب بود که با عدّه ای از دوستانی که فقط توی دنیای مجازی با هاشون رفیق باشی وحالا با همان دوستان در دنیای حقیقی بری به یکی از مقدّس ترین مکانها ،با همونهائی که هرکدومشون توی هر زمینه ای که تخصّص دارند با جان ودل از دین ومیهنشان دارند دفاع می کنند.
خیلی دوست داشتم تا نامشان را هم اینجا بیارم امّا چون میترسم شاید اسم بعضی ها رو فراموش کنم بیارم لذا ....
خیلی برام جالبه! حتّی توی کلّ سفر خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود که چی باعث شده وبود که در همان ابتدای سفر یک شوک خیلی خوبی برهمه دوستان وارد بشه.خودم انتظار اینو داشتم که توی فکّه یا طلائیه به ما بگویند که ::شهدا آمدند به استقبال شما ،امّا توی خرمشهر هرگز!
باید بود ی توی معراج شهدا ء وبا چشمان خودت مشاهده می کردی :
چی رو:؟؟؟؟؟؟
عشقبازی:
عشقبازی یک عدّه ای که شاید خیلی هاشون اصلا دوران جنگ نبودند امّا چنان با میزبان این اردو عاشقانه حرف میزدند که انگار سالهاست باهاش رفیقند .مات مونده بودم و فقط نگاه میکردم وهمین نگاه خیلی برام لذّت بخش بود نگاه به چهرهائی که انگار بهترین عزیزان خودشون را ازدست داده اند چنان اشک می ریختند که به جرأت میتوانم بگویم که تا حالا چنین گریه رو نکردند کی جرأت داره بگه که :این سفر یک سفر عادّی بوده
سفری که میزبانش کسی باشه که برای زیارت تربت پاکش بخواهی بری امّا خودش میاد و ازت استقبال میکنه،کسی میاد به استقبالت که با همون چند استخوان خود تو رو دیونه خودش میکنه ودلتو هوائی میکنه
فعلا دیگه بسّه تا پست بعدی ،چون بنا دارم شیعه مذهب برتر رو متبرّک کنم به خاطراتی از این سفر :هم از میزبانان این سفر وهم از مهمانان آن.
راستی:! قرار بود خانواده را همراه خودم ببرم به این سفر،امّا چون میترسیدیم که بچّه ها دوستان دیگر را اذیّت کنند اون آخرین لحظات پایانی مانده به آغاز سفر تصمیم ما هم عوض شد وخودم به نیابت خانواده راهی این سفر شدم به خاطر هم هر جا که میرفتم اوّل به نیابت از خانواده خودم اون منطقه را زیارت میکردم حالا بماند دیگه.....
منتظر باشید چون بازم از این سفر خواهم نوشت